ساعت برایت ایستاده و مکان برایت ثابت
وقتی مرگ را ببینی و برگردی
خنده ها برایت بی معنی
گویی تازه آمدی به این خاک
می خندند ...یاد گرفته ای با خنده ها باید خندید
و با گریه ها باید گریه کرد
در دلت اما به خنده شان می گریی و به گریه ها شان میخندی
وقتی فریبت می دهند و باور می کنند قانعشان می کنی که فریب زده اند و بر ......
خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز:
برایم شادی است و اندوه.
در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است.
می دانم خدا انسان را
بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.